روان گیرنده. گیرندۀ روان. آنکه یا آنچه روان را بستاند. آنکه یا آنچه روح از تن جدا کند. روانستان. جانستان: چه گویی دایه زین پیک روان گیر که ناگه بردلم زد ناوک تیر. (ویس و رامین). هنوز افتاده بد شاه جهانگیر که خوک او را بزد یشک روان گیر. (ویس و رامین)
روان گیرنده. گیرندۀ روان. آنکه یا آنچه روان را بستاند. آنکه یا آنچه روح از تن جدا کند. روانستان. جانستان: چه گویی دایه زین پیک روان گیر که ناگه بردلم زد ناوک تیر. (ویس و رامین). هنوز افتاده بد شاه جهانگیر که خوک او را بزد یشک روان گیر. (ویس و رامین)
کسی که اطلاعاتی را به دست آورده و خبر می دهد، جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هرکاره، منهی، آیشنه، رافع، ایشه، خبرکش، متجسّس، راید
کسی که اطلاعاتی را به دست آورده و خبر می دهد، جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هَرکارِه، مُنهی، آیِشنِه، رافِع، ایشِه، خَبَرکِش، مُتَجَسِّس، رایِد
ریگ هایی که در بیابان به واسطۀ وزش باد از طرفی به طرف دیگر می رود و تشکیل تل و پشته می دهد، ریگ روان، ریگ رونده، برای مثال به رومی سپاهی نشاید شکست / نساید روان ریگ با کوه دست (فردوسی - ۸/۳۴۶)
ریگ هایی که در بیابان به واسطۀ وزش باد از طرفی به طرف دیگر می رود و تشکیل تل و پشته می دهد، ریگ روان، ریگ رونده، برای مِثال به رومی سپاهی نشاید شکست / نساید روان ریگ با کوه دست (فردوسی - ۸/۳۴۶)
که رام گیرد، که رام کند، که ایل کند، که بزیر فرمان آرد، که مطیع کند، دررونده، فرارکننده، دورشونده، (از اشتنگاس)، گریختن، (آنندراج)، چنین است بمعنی مصدری ! گریز و فرار، (ناظم الاطباء)، اما ظاهراًمنقولات فرهنگ ناظم الاطباء و آنندراج و اشتنگاس بر اساسی نباشد چه، جای دیگر باین معنی دیده نشده است
که رام گیرد، که رام کند، که ایل کند، که بزیر فرمان آرد، که مطیع کند، دررونده، فرارکننده، دورشونده، (از اشتنگاس)، گریختن، (آنندراج)، چنین است بمعنی مصدری ! گریز و فرار، (ناظم الاطباء)، اما ظاهراًمنقولات فرهنگ ناظم الاطباء و آنندراج و اشتنگاس بر اساسی نباشد چه، جای دیگر باین معنی دیده نشده است
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) : شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است. صائب. چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را. صائب (از آنندراج). و رجوع به روشن نهاد شود
روشن گوهر. که دارای ذات پاک و اصیل باشد. پاک اصل. صحیح النسب. (یادداشت مؤلف). آنکه سرشت روشن داشته باشد. روشن نهاد. (آنندراج) : شبنم غنچۀ بیداردلان چشم بد است صیقل سینۀ روشن گهران دست رد است. صائب. چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب خموشی می کند روشن گهر تیغ زبانها را. صائب (از آنندراج). و رجوع به روشن نهاد شود
آنکه یا آنچه تواند روباه را گرفتار کند، و بمجاز، آنکه در حیله گری و نیرنگ بازی بر روباه پیشی جسته باشد: و آگهیش نه که شودراه گیر دودۀ این گنبد روباه گیر، نظامی، شنیدم که از گرگ روباه گیر به بانگ سگان است روباه پیر، نظامی
آنکه یا آنچه تواند روباه را گرفتار کند، و بمجاز، آنکه در حیله گری و نیرنگ بازی بر روباه پیشی جسته باشد: و آگهیش نه که شودراه گیر دودۀ این گنبد روباه گیر، نظامی، شنیدم که از گرگ روباه گیر به بانگ سگان است روباه پیر، نظامی
بمعنی شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت، و گرد بمعنی شهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). ملکوت. (ناظم الاطباء). رجوع به روان کردشود، قوت و توانایی. (ناظم الاطباء)
بمعنی شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت، و گرد بمعنی شهر است. (آنندراج) (انجمن آرا). ملکوت. (ناظم الاطباء). رجوع به روان کردشود، قوت و توانایی. (ناظم الاطباء)
ریگ روان. ریگ رونده: نه بر شخ و ریگش بروید گیا زمینش روان ریگ چون توتیا. فردوسی. به رومی سپاهش نشاید شکست نیابد روان ریگ بر کوه دست. فردوسی. و رجوع به ریگ روان شود
ریگ روان. ریگ رونده: نه بر شخ و ریگش بروید گیا زمینش روان ریگ چون توتیا. فردوسی. به رومی سپاهش نشاید شکست نیابد روان ریگ بر کوه دست. فردوسی. و رجوع به ریگ روان شود
آنکه عنان کسی را بگیرد. کنایه از بازدارنده از رفتن هم باشد. (از آنندراج). که عنان اسب به دست گیرد. که دوال دهانۀ اسب به دست گیرد. آنکه دست در عنان اسب کسی زند بقصد فرودآوردن یا داد خواستن: چون شد آن روز غم عنانگیرش رغبت آمد بسوی نخجیرش. نظامی. تظلم کنان سوی راه آمدند عنان گیر انصاف شاه آمدند. نظامی. جان عنان گیر سواریست که تا درنگری از در دیده درون آید و تا دل برود. وحشی (از آنندراج)
آنکه عنان کسی را بگیرد. کنایه از بازدارنده از رفتن هم باشد. (از آنندراج). که عنان اسب به دست گیرد. که دوال دهانۀ اسب به دست گیرد. آنکه دست در عنان اسب کسی زند بقصد فرودآوردن یا داد خواستن: چون شد آن روز غم عنانگیرش رغبت آمد بسوی نخجیرش. نظامی. تظلم کنان سوی راه آمدند عنان گیر انصاف شاه آمدند. نظامی. جان عنان گیر سواریست که تا درنگری از در دیده درون آید و تا دل برود. وحشی (از آنندراج)